گروه زندگی - مینا فرقانی: «ظاهر» شکل عاشقانهای از سینمای ارزشی است. یک فیلم شاعرانه، انسانی و احساسی دربارهٔ دفاع مقدس که در آن هیچ خبری از جلوههای معمول جنگ نیست.
این فیلم ماجرای یک سرباز به نام «ظاهر» را روایت میکند که خانوادهای ندارد و با کمک به یک پیرمرد و پیرزن محبت آنها را به خود جلب میکند. او در پایان فیلم تبدیل میشود به فرزند تمام ایران.
در این گزارش میخواهیم فیلم سینمایی «ظاهر» را که در چهل و دومین جشنوارهٔ فیلم فجر اکران شده، از نگاه «زندگی» تجزیه و تحلیل کنیم.
دو نکتهٔ مهمی که در نظر داریم
مطابق قول و قرار قدیممان در نوشتن از فیلمها، همانقدری از روایت داستان و پایان آن میگوییم که سازندگان آن در مصاحبهها و نشست خبری فیلم خود گفتهاند. ضمن اینکه تحلیل و بررسی نکات فنی فیلم را بر عهدهٔ دوستان سینمایی میگذاریم و تنها به محتوای آن میپردازیم.
«ظاهر»ی ساده با باطنی زیبا
فیلم با نمایش صحنههایی زیبا از طبیعت آغاز میشود. ظاهر، یک سرباز سادهدل، سر به زیر، خجالتی و درستکار است که با طبیعت در صلح است. طبیعتی که تا انتهای فیلم هم نمیدانیم کجای ایران است و همین، شمول آن به تمام ایران و یک کل منسجم را نشان میدهد.
در صلح بودن انسان با طبیعت را از شخصیتهای دیگر فیلم هم سراغ داریم. در صحنهای از فیلم پدر دختر (مریم) شاخ درختی را می شکند. دختر با ناراحتی به پدرش گلایه می کند: «بابا، چرا شکستیش؟» و با یک روبان سبز شاخهٔ را میبندد.
دوستی ظاهر با یک کبوتر آسیبدیده از ابتدای فیلم آغاز میشود. کبوتر که میتواند نمادی از معنویت باشد، همیشه و همه جا همراه ظاهر است تا اینکه او را برای رسیدن به معنویتی بزرگتر، میگذارد و میرود.
اکبر و زیبا، زوج مسن داستان
«ظاهر» مهربان و نوعدوست
در صحنههای ابتدایی فیلم، پیرمردی به نام اکبر را میبینیم که با درد و سختی در حال برداشتن آب از رودخانه است. در همین حین زمین میخورد و جریان آب سطلش را میبرد. ظاهر به کمکش میرود. سطل را از رودخانه میگیرد، پر از آب میکند و به خانهٔ پیرمرد میبرد. از همین جا ظاهر هر کاری که میتواند برای پیرمرد میکند و به بهانههای مختلف و با کارهای مختلف به او یاری میرساند.
او با دیدن وضعیت خانهٔ پیرمرد، مقداری پول در خانه میگذارد و میرود. پیرمرد با اینکه یک کفاش فقیر و ندار است، عزت نفس دارد و پول را به سرباز برمیگرداند. وقتی سیل به راه میافتد و خانهٔ پیرمرد در شرف خراب شدن قرار دارد. ظاهر به کمک میرود. اما گلکاری بلد نیست و از روی بشکه به زمین میافتد. وقتی هم میبیند کاری از خودش ساخته نیست، پول زیادی را که پسانداز کرده به اکبر میدهد تا خانهاش را تعمیر کند.
ظاهر با اینکه بیمار است (فوبیای قرار گرفتن در محیط بسته دارد) و نباید پست بدهد، به جای سرباز دیگری که تب کرده، سر پست میایستد. اینها همه حکایت از مهربانی و روحیهٔ نوعدوستی ظاهر دارد که در فیلم به زیبایی و با طمأنینه به تصویر کشیده میشود.
ظاهر؛ مسئولیتپذیر و فداکار
در یک شب بارانی وقتی حال اکبر بد میشود، ظاهر او را روی دوش میگیرد و به درمانگاه پادگان میبرد. پزشک پادگان که فرد معقولی است، با اینکه میداند ظاهر خلاف قوانین عمل کرده، از او دفاع میکند و به مسئول سربازان که از دست ظاهر عصبانی است میگوید: «این سرباز کاری را کرده که باید میکرده. جان یک آدم را نجات داده. حتماً این را در گزارشت بنویس.».
وقتی ظاهر به بازداشتگاه منتقل میشود تازه خبردار میشویم که او بیمار است. با این حال تمام پستهای نگهبانیاش را انجام میداده.
طاهر، دوست ظاهر است و زن و بچه دارد. او که در کودکی یتیم شده و سختی زیادی کشیده، به ظاهر میگوید: «پدر که نداشته باشی، انگار هیچی پشتت نیست!». او به خاطر ترس از یتیم شدن بچههایش دوست ندارد به جبهه اعزام شود. وقتی اسمش اعلام میشود، ظاهر به جای او به جبهه میرود.
در چندین صحنه از فیلم، ظاهر در تلاش برای حرف زدن با مریم است، اما در نهایت برایش نامه مینویسد
ظاهر، دلداده و سر به زیر
از همان اوایل فیلم متوجه میشویم که ظاهر دل به یکی از دختران روستا داده است، به نام مریم. دختری که وقتی اسم «ظاهر» را میشنود، به اسم او میخندد و مسخرهاش میکند.
بعد از چندین بار تلاش برای حرف زدن با مریم، بالاخره ظاهر در نامهای از مریم خواستگاری میکند و از او میخواهد اگر جوابش مثبت است، روبان سبز رنگی را به همان درخت ببندد. بعد از چند روز ظاهر به سراغ درخت میرود و با دهها روبان آویخته به شاخههای درخت مواجه میشود. پیش از این ماجرا میبینیم که پدر مریم تحت تأثیر درستکاری و جوانمردی ظاهر قرار گرفته و از او خوشش آمده است.
ظاهر در نقطهای، از تمام این اتفاقات خوشایند و آیندهٔ شیرینی که در انتظارش هست، میگذرد.
ظاهر، در ظاهر بیدرد
در تمام لحظههای فیلم میبینیم که ظاهر درد دل و غصههای دیگران را میشنود. اما هیچ چیز از دردها و شرایط زندگی خودش نمیگوید.
کسی که خودش را پدر ظاهر معرفی میکند به پادگان میرود تا سراغ ظاهر را بگیرد. اینجا تازه میفهمیم که ظاهر در بهزیستی بزرگ شده و پدر و مادر ندارد. پدر مریم که پیش از این موافقت ضمنی خودش را با ازدواج دخترش و ظاهر اعلام کرده، با فهمیدن این واقعیت سر ناسازگاری میگذارد و مخالفت میکند. او از حرف مردم میترسد و میگوید: «مردم فکر میکنن میخوام از دست دخترم خلاص بشم!».
در صحنهٔ بعد پدر مریم به دنبال او میگردد. گویا از سر همین ماجرا، دست روی او بلند کرده. زیبا (همسر اکبر) میداند مریم را کجا باید پیدا کند و به سراغش میرود. مریم با صورت زخمی، به درختی که پر از روبانهای سبز است تکیه کرده.
ظاهر آنقدر به اکبر محبت میکند و در شرایط مختلف کمکش میکند که بالاخره دلش را به دست میآورد
ظاهر، دل اکبر و زیبا را برد
اکبر که تقریباً تا انتهای فیلم به ظاهر بدبین است و تمام کارهای ظاهر را با هدف جلبتوجه مریم تلقی میکند، حالا وارد گود میشود. او برای گرفتن جواب مثبت پدر مریم تلاش میکند و میگوید: «ظاهر کارهایی برای ما کرده که کمتر بچهای برای پدر و مادرش میکنه. ما میشیم پدر و مادرش. بذار ما هم آخر عمری طعم بچهدار شدن رو بچشیم.». تمام این اتفاقات در حالی میافتد که ظاهر در جبهه است و بیخبر از ماجرا. اما ناگهان خبر شهادت شجاعانهٔ ظاهر و مفقود شدن پیکرش میرسد.
ظاهر زنده است...
ظاهر کسی را نداشت. اما بیکسی اکبر و زیبا را طاقت نیاورد و دست روی دست نگذاشت. در انتهای فیلم باز هم اکبر را میبینیم که در تلاش است از رودخانه آب بردارد. حالا شکستهتر و ناتوانتر از صحنههای ابتدایی فیلم به نظر میرسد. سطلش را آب میبرد. اما کمی جلوتر، دست قدرتمندی که چهرهاش را نمیبینم سطل را از آب میگیرد. انگار ظاهر این بار از دنیای دیگری به کمک «اکبر»ی آمده که در وصیتنامهاش او را پدر خود معرفی کرده و میخواهد حق فرزندی را در حقش ادا کند. یا کسی را برای کمک به او فرستاده است.
ما هر دو شکل این کمک به بازماندگان را از شهیدان سراغ داریم. به همین خاطر مفهوم «شهیدان زندهاند» را کاملاً در انتهای فیلم احساس میکنیم.
پایان پیام/